حـتما بخونین | خـــخخخخ "
یکی از فانتزی ام اینه :
که یه دوست دختر داشتم ...
بعد میومد خونمون بعد با هـم کلی کارای فرهنگی میکردیم ... بعد سه ماه زنگ میزد میگفت :
گل پسر ازت حاملمو بعد
پدرش میفهمید میومد بهم گیر میدادو تا میخواست بزنه تو گوشم بغـضم میومدو میگفتـم آره بزن تو گوشم
حق داری بزن که بفهمم چه غلطی کردم تو هم مث پدر می آره بزن . بزن که دستت برکت داره مرد
آره بزن تا مردونگی بـشیـه تو پوستـو استخونم ... یهو اونم بـغض کنه وو بگه دیگه بسه
بعد دستشو مـیـورد پایینـو بغض تو چشاش جمع میشدو بغلم میکرد میگفت جووونی دیگه ایراد نداره
داری بابا میشی منم بابا بزرگ
بعد منو ور میداشت میرفتیم خونشون بــد دوست دخترمم تا مارو میدید
سکته میکردو تو بغلم در حال جون دادن میمرد بـد منم داد میزدم

نــــه خـــــــــــــــــــدا مصبتو شکر
دوست دخترمو پسرمو "دوست داشتم پسر باشه با کلاس تره" اززززم نگــیررر
بـد با اشکو ناله از خونشون میومدم بیرونــو
سر مراسمش با کت شلوار یه دس مشکیـو عینک دودی

میرفتم
بـعد فک فــامیلای در پیــت زنم باهم پـچ پــچ میکردنو میگفتن خدا بده شااانس : چه پسـری تووور کردنـآااا
بـدشم که همه میدونین خــــخخخخ خوراکم توو افــق مجو شدنه :دی
میرفتم سمت افــقـ و تو اووون نور نارنجیـ ه محو میشدم ...